نتونستم . حرفم تو گلوم موند . چشمامو گشاد کردم . علی هم زل زده بود تو صورتم . بعد سرم رو
انداختم پایین . چند لحظه بعد گفتم : چرا این کار رو از من میخوای ؟ چرا خودت بهش نمیگی ؟ مگه من
کی هستم ؟
علی خندید گفت : بابا مینا که هر شب تو خونه شماست . خب بهش بگو دیگه . ببین رضا من تو مدت
دوستیمون اصلا ازت خواهش نکردم ولی الان خواهش میکنم این کار رو برام بکن .
گفتم : ببینم چی میشه . ولی بهت قول نمیدم که حتما بهش بگم . گفت : قربونت برم . یهویی صورتمو
بوس کرد . تو کلاس همه برگشتن و منو نگاه کردن . یه عده دیدند و زدن زیر خنده . و معلم هم که داشت
تخته رو مینوشت برگشت . معلم گفت : چی شد ؟ چرا خندیدین ؟
هیشکی جواب نداد . منم که سرم رو انداخته بودم پایین و صورتم ار خجالت سرخ شده بود . من تو
کلاس آدم شوخی نبودم . یه آدمی بودم ساکت و با هیچ کس تو کلاس دوست نبودم . یعنی سعی
میکردم تنها باشم . بیشتر همکلاسیهام میومدن و میخواستن باهام هم صحبت بشن تا من .
تو فکر فرو رفته بودم . معلم هم درس میداد . و من متوجه درس نبودم . یهو معلم گفت : رضا بیاتی جواب
بده .
یهو ترسیدم . یعنی یه استرس شدیدی بهم تحمیل شد . رنگم پرید . من نتونستم جواب بدم . معلم
گفت : عاشق شدی ؟؟؟؟
جمله " عاشق شدی ؟ " تیکه کلام معلم ما بود . با گفتن این جمله همه خندیدن . منم یه خنده ی
تلخی کردم . به معلم گفتم : آقا ببخشید من هواسم نبود . گفت : هواستو جمع کن بیاتی ؟
مدرسه تموم شد . و چند روز مدرسه اومدم ولی بازم نتونستم نگین رو ببینم . دیگه داشتم دغ مرگ
میشدم . اصلا این چند روزه یه آدم دیگه ای شده بودم . مثل دیوونه ها . با اهل خونه حرفم میشد .
بعضی وقت ها هم سره مامانم داد میکشیدم . و بعد ناراحت میشدم و گریه میکردم .
ولی مثل اینکه این انتظار زیاد طول نکشید . بعد از چند روز مثل همه روزا آماده شدم برم مدرسه . هوا
آفتابی بود . برف ها آب شده بودن و زمین خیس بود . من ترجیح دادم لباس زمستونو نپوشم . آخه هوا
یه خورده گرم بود . یه تیپ قشنگی زدم . ولی موهامو شونه نکردم . گذاشتم همون جور بمونه . موهام
بهم ریخته بود . آخه از موی به هم ریخته خوشم میومد . یه چهره جذابی واسه خودم ساختم . همیشه
جذاب بودم ولی اون روز جذابتر شده بودم . من تو این چنر روز خیلی به خودم میرسیدم . چون هر لحظه
ممکن بود نگین رو ببینم . داشتم از خونه میومدم بیرون که گوشیم صدا کرد . اس ام اس داشتم . زود
گوشیمو از جیبم در آوردم و بدون اینکه به شماره نگاه کنم اس ام اس رو خوندم . نوشته شده بود " آقا
رضا من از مدرسه اومدم بیرون . نمیخوای منو ببینی ؟ . نگین ." انگار قند تو دلم آب شد . دیگه منتظر
مرتضی و علی نشدم . دویدم طرف خیابون سوار تاکسی شدم . چون دلم میخواست هر چه زودتر
ببینمش . رسیدم دم کوچه مدرسه . ولی هیشکی نبود . به ساعتم نیگاه کردم دیدم خیلی زود اومدم .
نگین که الان از مدرسه خارج شده . تا بیاد طول میکشه . انگار من عجله کرده بودم . رفتم طرف مدرسه
شون . داشتن بیرون میومدن .
البته همه رفته بودن و نگین و دوستاش همیشه آخر سر میومدن بیرون . اصلا برای رسیدن به خونه
عجله نمیکردن . وقتی از دور نگین رو دیدم خوشحال شدم ولی از یه چیزی ناراحت شدم اونم این بود که
دوستاش هم با نگین بودند . با هم میومدند . اینبار دوستاش زیاد بودن . جمعا چهار نفر میشدن .
داشتن یواش یواش میومدن و منم وایستاده بودم . موهامو درست کردم و خودمو مرتب کردم . نگین اومد
طرفم . وایستاد . من اول سلام دادم . اونم جواب سلاممو داد . من دست و پامو گم کردم . به نگین
گفتم : میشه به دوستات بگی که برن . بگو تو بعدا میایی ؟
به دوتاش گفت : لیلا ؟ فاطمه و آرزو شما برید من بعد میام . ولی اونا داشتن پچ پچ میکردن و
میخندیدن . یکیشون گفت : بچه ها بیایین بریم .
یکی دیگه شون برگشت و به نگین گفت : کمک نمیخوای نگین ؟
نگین گفت : من نیازی به کمک شما ندارم . شما برید کمک کردن پیش کشتون . اونا رفتن . من از نگین
تشکر کردم . نگین گفت : خب ؟ گفتم : حالتون خوبه ؟ گفت : ممنون بد نیستم . گفتم : اون دفترم رو
خوندید ؟ گفت : آره بعضی از متن هاشو خوندم .
نگین بهم گفت : این خط خودته ؟ گفتم : دروغ نباشه آره . گفت : بهت تبریک میگم خطتت خوشگله .
من نمیتونستم تو پیاده رو صحبت کنم . مجبور شدم به نگین بگم که : نگین خانوم میخوای قدم بزنیم و
از یه خیابونه دیگه بریم آخه میترسم ببیننمون دردسر شه . گفت : باشه اشکال نداره . برگشتیم از یه
مسیر دیگه رفتیم . داشتیم یواش یواش قدم میزدیم . و منم باهاش صحبت میکردم .
بهش گفتم : نگین ... خانوم ؟ شما متولد چند هستی ؟ گفت : 76 هستم . گفتم : منم 75 هستم .
. اونم ماه تولدش رو گفت بعدش دوست نداشتم از این حرفای تکراری بزنم .
گفتم : میخوای موضوع رو عوض کنیم؟ (اصلا من نمیدونستم باید چی بگم . چون اصلا اینطوری با دختر
حرف نزده بودم . )
گفت : نمیدونم هر چی شما دوست داری . گفتم : شما از من سوال نداری ؟ گفت چرا .
گفتم خب بپرسید نباید که من بهتون اشاره کنم . گفت : شما گفتید از من خوشتون اومده ... واقعا حرف
دلتون رو زدین ؟
گفتم : اگه حرف دلم نبود که این همه فیلم بازی نمیکردم تا باهات آشنا شم .
خندید و گفت : واقعا خیلی خوب نقشت رو بازی کردی . ازت خوشم اومد ؟
وقتی گفت ازت خوشم اومد . سریع گفتم . واقعا ؟ گفت : آره بازیگر خوبی هستی ؟ گفتم : نه اونو
نمیگم . واقعا ازم خوشت اومده؟؟ .
نگین به تپق افتاد و یه جوری بحث رو عوض کرد و من آخرش نفهمیدم واقعا ازم خوشش اومده یا نه .
همین طور داشتیم صحبت میکردیم . اصلا وقت مدرسه تو فکرم نبود که یهویی نگین گفت : آقا رضا
مدرسه تون دیر نشه ؟
اون لحظه استرس اومد سراغم . گفتم : آره . کم مونده . ببخشید شما مسیرتون از این خیابون میخوره ؟
گفت : آره ولی دوره . گفتم ببخشید دیگه باعث شدم تو زحمت بیفتین . گفت : اشکال نداره آقا رضا .
من میرم .
گفتم : یه سوال . قول میدم آخرین سئوال باشه . گفتم : شما از من خوشتون اومده یا نه ؟ دوست ندارم
دروغ بگی و دوست دارم از ته دل بگی که ازم خوشت اومده یا نه ؟
چند لحظه مکث کرد . من استرس زیادی داشتم . چون اون یه سوال سرنوشت سازی برای من بود .
خنده کوتاهی کرد گفت : فکر نمیکنین هنوز برای پرسیدن این سوال زود باشه ؟ هنوز شما منو چند
ساعته که شناختین ؟ پس بزارین واسه بعد . مطمئن باشین جواب میدم .
گفتم : باشه . هرچی شما بگی. گفتم : میخوای تا خونه تون برسونمتون . دلیلی نداره تنها برین ؟
گفت : نه دست شما درد نکنه با تاکسی خودم میرم گفتم : بازم ببخشید که مزاحمتون شدم . کاری
داشتید بهم اس بزنین . خوشحال میشم. گفت : باشه . خدانگهدار...
من برگشتم مدرسه . با کلی هیجان و ذوق . داشتم بال در می آوردم . با خودم گفتم : یعنی میشه
نگین ازم خوشش بیاد . با خودم گفتم : پسری به این خوبی چرا خوشش نیاد . چاکرتم رضا . گل
کاشتی پسر . ببینم دفعه بعد چیکار میکنی ؟
رسیدم مدرسه تو حیاط مدرسه مرتضی و علی رو دیدم . مرتضی نیومد پیشم . ولی علی اومد سلام
داد . ناراحت شدم که چرا مرتضی نیومد پیشم علی بعد اینکه سلام داد گفت : رضا به مینا گفتی ؟
گفتم : هنوز ندیدمش .
گفت : باشه ولی بعدا یادت نره ؟ گفتم : نه یادم هست .
بعد اینکه مدرسه تموم شد مرتضی گفت بیا بریم کافی نت کار دارم . منم که خونه کاری نداشتم گفتم
باشه بریم . هوا یه خورده سردتر شده بود رفتیم کافی نت . به مرتضی گفتم : راستی مرتضی اونی که
باهاش تو اینترنت دوست شدی کیه ؟ اهل کجاست ؟ تا حالا دیدیش ؟
ولی مرتضی اونقدر جذب اینترنت شده بود که جواب منو نداد . یعنی نشنید که جوابم بده .
کاریش نداشتم و منم زل زده بودم که این داره چی مینویسه . مرتضی بهم گفت : اونور رو نگاه کن دارم
پیام عاشقانه مینویسم .
من دیگه حوصله نشستن نداشتم . پا شدم و رفتم بیرون کلفی نت . آخه تو کافی نت هم هر کی میومد
یه سیگار تو دستش بود . رفتم بیرون و به دیوار مغازه تکیه دادم و ایستادم . پیاده رو پر بود از مردم که
میومدن و رد میشدن . منم محو تماشای مردم .
تو دلم گفتم خدایاا این مردم دلشون به چی خوشه ؟؟
یکی عجله داره میخواد زود برسه خونه . یکی دست بچه اش رو گرفته داره خرید میکنه . دوتا دختر دارن با
هم حرف میزنن و میخندن .
یکی به ساعتش نگاه میکنه . یکی داره از کلاس گیتار بر میگرده و....
"آه...."
و یکی هم غرق تو فکر عشقشه و تکیه داده به دیوار و مردم و نگاه میکنه . یهوویی یکی گفت بیا بریم
رضا ...
مرتضی بود . انگار کارش تموم شده بود . برگشتیم خونه .
مهمون داشتیم . فامیلامون خونه ما جمع شده بودن . با همشون سلام دادم . و لباس هامو عوض کردم
و اومدم پیش مهمونا .
پسرخاله ام بهم گفت رضا بیا بریم اون یکی اتاق کارت دارم .
رفتیم اتاق خودم ...
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5